متأسفانه بعضی از همسایههای مساجد از صدای اذان، گلایه میکنند؛ با اینکه صدای اذان نرم است و شاید تا چند خانه آن طرفتر نمیرود! البته مساجدی که اذان را به گونهای پخش میکنند، که گوشها را آزار میدهد، باید صدا را آرام کنند. اما افراد بهانه گیر باید بدانند که جامعۀ اسلامی باید شبانه روز چند بار اذان منتشر شود.
سپس فرازهای دیگرِ اذان گفته میشود: «حیّ علی الصلاة»؛ بشتابید به سوی نماز! «حی علی الفلاح»؛ بشتابید به سوی رستگاری! «حی علی خیر العمل»؛ بشتابید به سوی بهترین کار! سپس دو بار ذکر «اللَّهُ اَكْبَرُ» را میگوییم و اذان با کلمۀ توحید، یعنی «لااله الا الله» به پایان میرسانیم. در روایات آمده: هیچ چیزی در روز قیامت، وزنۀ اعمال صالح را بیش ذکر از «لا اله الا اللّه» سنگین نمیکند.
لشکر ابرهه وقتی به خانۀ خدا حمله کرد، با لشکریان خدا تار و مار شدند. گفته شد: بعضی از آن لشکر توانستند فرار کنند. مردم روستاها و شهرهایی که بین راه بودند، خبرِ متلاشی شدن لشکر ابرهه را شنیده بودند. آنها وقتی شنیدند، جمعی از آن گروه فرار کردند، در مسیر راه آنان قرار گرفته و ضربهای به آنها میزدند. در یکی از روستاهای بین راه، مرد خوش شانسی زندگی میکرد. در آن روستا، اسم آن مرد به خوش شانسی سر زبانها افتاده بود. این مرد هم مسیر لشکر شکست خوردۀ ابرهه آمد. آن قافله رسید و جلوی آن شتری بود. روی شتر کجاوهای بود و افسار شتر هم به دستِ بردۀ سیاهی بود. مرد خوش شانس گفت: این سهمِ من از غنائم است. بقیه هم گفتند: قبول است. او از آنجا حرکت کرد و نرسیده به خانه کنجکاو شد که ببیند درون آن کجاوه چیست. پردۀ کجاوه را کنار زد و دید دختری زیبارو در آن نشسته است. گفت: تو کیستی؟ گفت: من حمامه (کبوتر)، دختر برادر ابرهه هستم. مردِ خوش شانس نیز آن دختر زیبارو و شتر و بردۀ سیاه را به خانهاش آورد. وقتی نگاه همسرش به این دخترِ زیبارو افتاد، خلقش تنگ شد. مرد به همسرش گفت: ناراحت نباش! فردا او را به مکه میبرم و میفروشم و با پول آن، زندگی مان را سامان میدهم. فردای آن روز دختر را به مکه برد. در مکه ثروتمندی به نام «خلف» زندگی میکرد. به او گفت: این دختر را از من میخری؟ گفت: آری. مردِ خوش شانس هنگام خداحافظی گفت: میخواهی با این دختر چه کار کنی؟ گفت: میخواهم به بدترین شکل شکنجه اش دهم، تا انتقامم را از ابرهه گرفته باشم. گفت: این دختر که گناهی ندارد! اما خلف قانع نشد. خلف بردگانی داشت. رئیس بردگانش جوانی به اسم «رباح» بود. او در کوهستان زندگی میکرد. خلف، او را صدا کرد و به او گفت: این دختر را ببر و هر صبح و شام او را تازیانه بزن تا بمیرد! رباح هم پذیرفت. رباح و حمامه غروب به کوهستان رسیدند. رباح در آنجا کشاورزی میکرد و خیمهای هم داشت که در آن زندگی میکرد؛ زندگی سادهای داشت. به حمامه گفت: تو در خیمه بخواب و من هم در سینه کش کوه میخوابم. اما هیچکدام خوابشان نمیبرد. دختر خوابش نمیبرد و با خود میگفت: ما چه فکر میکردیم و چه شد! فکر میکردیم این سرزمین را فتح میکنیم و یمن گسترش پیدا میکند، اما شکست خوردیم. رباح هم که بردۀ درستکار و امینی بود، به ستارهها نگاه میکرد و گریه میکرد؛ میگفت: خدایا! عمری پاک بودم؛ کمکم کن پاک بمانم!
فردا صبح رباح به حمامه گفت: من دورتر از اینجا مکانی را برای تو آماده میکنم؛ تو آنجا زندگی کن و من هم برای تو غذا میآورم. تو سزاوار تازیانه خوردن نیستی؛ البته اگر ارباب آمد، بگو که من را میزند. شش ماه از این ماجرا گذشت. مهر این برده سیاه بر دل آن دختر زیباروی کاخ نشین نشست و به او پیشنهاد ازدواج داد. آنها با هم ازدواج کردند.
خلف پسردار نمیشد و نذر کرده بود که اگر صاحبِ پسر شود، یک جشن تولد بزرگی برای پسرش بگیرد و همۀ اهل مکه را دعوت کند. خلف، صاحب فرزندی به نام «أميه» شد. جشن تولدی برایش گرفت. یکی از دعوتشوندگان هم رباح، رئیس بردگان بود. رباح آن شب دیر آمد. ارباب از او پرسید: تو آدم منظمی بودی؛ پس چرا امشب دیر آمدی؟ گفت: ارباب! شما دیروز چه احساسی داشتی؟ گفت: دیروز در انتظار تولد فرزند بودم. گفت: من نیز اکنون چنین حالتی دارم.
فردای آن روز در آن کوهستان پسری به دنیا آمد که نامش را «بلال» گذاشتند. بلال امانتداری و پاکدامنی را از پدر و سواد و علم را از مادر به ارث برد. روزگاری گذشت؛ خلف از دنیا رفت و پسرش «أميه» جایش را گرفت. رباح هم از دنیا رفت و به جای او، پسرش رئیس بردگان شد. روزی به مکه آمد و دید جوانی را خواباندهاند و شلاق میزنند. از شخصی پرسید: او کیست؟ گفت: او عمار یاسر است. پرسید: چرا کتکش میزنند؟ گفت: او مسلمان است. پرسید: مسلمان چیست؟ گفت: مگر نشنیدی که شخصی به نام «محمد» ادعای پیامبری کرده و دین جدیدی به نام «اسلام» آورده؟ گفت: نشانی خانۀ پیامبر را میدهی؟ آن شب بلال به کوهستان برنگشت و آن آدرس را پیدا کرد. وقتی در زد، خیلی زود در به رویش باز شد. خدمت پیامبر (صلی الله و علیه و آله) رسید و اسلام را شنید و پذیرفت.
اربابش وقتی شنید او مسلمان شده، سراغش آمد و گفت: خبرِ مسلمانی تو در شهر پخش شده؛ میدانم شایعه است و تو مسلمان نشدی؛ یک هفته به تو وقت میدهم... بلال گفت: یک هفته وقت نمیخواهد. من مسلمان شدم؛ تو هر کاری که میخواهی انجام بده! أميّه برای شکنجۀ بلال نقشه های عجیبی ریخت؛ دستور داد در میدان شهر لباسهایش را از تنش دربیاورند، تمام بدنش را شیرۀ خرما بمالند، پارچۀ توری روی بدنش بکشند و کندوهای زنبور را زیر آن تور رها کنند. زنبورها بعد از لحظهای تمامِ بدنش را گزیدند! آب به صورتش ریختند تا به هوش آمد. ریگهای داغ بیابان را آماده کردند و به دستهایش طناب بستند. این بدنِ تاول زده را از صورت روی این ریگها میکشاندند و هر چه به او میگفتند بگو: «صنم» یعنی بت، میگفت: «احد» و یا میگفت: «صمد».
اى فرزنـــد آدم! به پدر و مــادرت نیكى كن و صله رحــم داشته باش تا خداوند، كــــــارت را آســان و عمــــرت را طولانى بگردانــد. پــروردگــارت را فرمان ببر تا خردمند به شمـــار آیى و از اونافرمـــانى نكن كه نادان شمرده مى شوى. // پیامبر اکرم (ص)
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رستگاری و آدرس salavat1373.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.